نوشته شده توسط : مجتبی

متاسفم که بهت اعتماد کردم

متاسفم که بعد از این همه سال درست نشناختمت

متاسفم اسطوره!

متاسفم که فکر کردم جنبه داری

متاسفم که یه نامه ی بلند بالا برات نوشتم و توش کاملا بی پروا سخن گفتم

متاسفم که دیگه اون نامه رو بهت نمیدم

متاسفم که دیگه قابل اعتماد نیستی

متاسفم که بازم دلم میخواد بهت اعتماد کنم

متاسفم که حس بدی نسبت بهت داره...

 

از پل عابر پیاده رد میشی

طبق عادت برای رفع خستگی دستات رو کشیده میکنی بالای سرت

متوجه میشی دستات به میله های بالای پل میرسه

هیجان زده میشی و یادت میفته یه زمانی آرزوت بود که اقلا قدت به جایی برسه که این میله های لعنتی جلوی دیدت از خیابون رو نگیرن!و حالا...

سرمست تند و تند میپری و تقریبا همه ی میله های روی سقف رو متبرک(!) میکنی و از این کارت لذت میبری

اینجاست که وقتی به آخر پل رسیدی و میبینی یه نفر از پایین داره با تعجب نگات میکنه بهش لبخند میزنی و رد میشی

و وقتی راننده با لفظ "عمو"باهات صحبت میکنه خندت میگیره

تا چند لحظه پیش خوشحال بودی که از میله های سقف پل هوایی آویزونی اون موقع حس بزرگ شدن داشتی یا قد کشیدن؟!



:: بازدید از این مطلب : 212
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 4 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

سالم به همگي عيد برهمگي مبارك باد

سال خوبي هم داشته باشيد

راستي اين هم از برد استقلال در جام باشگاهاي

اسيااين هم يه عيدي حسابي براي استقلالي هاتمام

نقاط كره خاكي



:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 4 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

هر دم که ز کوی تو با عشق گذر کردم

 

با گریه ناکامی سوی تو نظر کردم

انقدر به چشمانم از هجر تو اب امد

تا اینکه دو چشمم را چون بحر خزر کردم

با زلف تو چون بگرفت این دیده من الفت

خود را ز همه عالم امروز بدر کردم

با انکه تو میگفتی پیمان وفا بستم

وز انچه تو میگفتی روزانه حذر کردم

با حسرت و افسوسم در هجر تو نالیدم

باری می حسرت در وصل تو سر کردم

چون مرغ شباویزی کز هجر تو منالید

از یاد تو هر شب را با ناله سحر کردم

اون منم که عاشقونه

 

        شعر چشماتو میگفتم

                    هنوزم خیس میشه چشمام

                                وقتی یاد تو میافتم

                                                هنوزم میای تو خوابم

                                                             تو شبای پر ستاره

                                                                         هنوزم میگم خدایا

                                  کاشکی برگرده دوباره



:: بازدید از این مطلب : 626
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 21 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

اسمون

 

 

آسمان دل باز کن اشکی فرو آور همی

 

سینه از هم باز کن دردی به هم آمد پدید

اینچنین ضحاک وار آماده بر صف ها زنند

اینچنین گستاخ وار غم بر دل یاران زنند

اینچنین بی پرده دم ازعشق و آیت میزنند

آنچنان بی رحم و بی پروا به رویت میزنند

آه و صد افسوس بی پایان مرا

آه و صد درد و هزاران هجر بی درمان مرا

کین چنین نالان نبینم مرد و زن را بی سرا

ای جلال این زمین و صد زمان

آه این خوبان ببین و بر بگیر از آن بدان

 

 

افسوس

افسوس که بر خشم نگاهت اثری نیست

افسوس که کاهنده ی جان بال و پری نیست

افسوس که این مرغ سحر ناله فرو ریخت

افسوس که بر ناله او راه کسی نیست

این پیکر فرسوده که بر جاده عمر است

آن پیر که در کلبه خود بر سر خمر است

فرسوده دلی بر قفس سینه نهان است

دردش همه عمر نگاهی نگران است..

 



:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 21 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

صندوقچه خاك خورده زندگيم را گشودم
تا مفهوم عشق و زندگي كردن را دريابم
اميد داشتم نوري بتابد و من آن عشق را ببينم
آيا عشق زندگي ام هنوز در آن صندوقچه كوچك من بود ؟
اميد داشتم هنوز باشد
اما وقتي ان را گشودم چيزي از عشق در آن پيدا نكردم
يك مشت خاطره بود
يك مشت دفتر خاطرات
يك مشت خاك...!
و آن چيزي كه از من مانده بود
حسرت بود
آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت
به طوري كه حتي حس ميكردم مرا در قفس گذاشته اند
و از اين خاك و از اين زندگي دور مي کنند... !
آيا چنين بود ... ؟ ... !

 

دفتر خاطرات را ورق زدم به اميد پيدا كردن عشق
اما چيزي در آن نديدم جز نوشته هايي بر روي كاغذ
انگاربه من لبخند ميزند و به من مي گفتند : ما را بخوان
آنها نمي دانستند من فرصت اندكي دارم و وقت خواندن ندارم
باز شروع به گشتن كردم
شايد چيزي بيابم ورقها را زير رو كردم چيزي نبود
هيچ نشاني از عشق نديدم
ولي در ته صندوقچه يك گل سرخ بود
آن گل سرخ خشكيده نشده بود
و بوي معطر گل سرخ همه جا را پر كرد
و آن نشاني از عشق بود كه به دنبالش فرسنگها راه رفتم
تا آن را بيابم و زندگي خاك خورده ام را با عشق بسازم
بي انكه بدانم عشق در درونم است نه جاي ديگر
و من چشم انتظار ، در حسرت يک نگاه تو
به انتظارت نشسته ام ...



:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

 

ما خدا را گم می کنیم ...... در حالی که او کنار نفسهای ما جریان دارد
خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟؟؟؟
که چقدر همه چیز خوب است ؟
که چه خوب که او هست ؟
خدا همراه همیشگی سختی ها و خستگی های ماست
زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم خیال می کنیم
تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او ما را دیده و حس کرده ، اما ....
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست.
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد .
 

 

مهم آن است که
در دستان چه کسی قرار دارد !
 
یک توپ بسکتبال در دستان من 19 دلار می ارزد
یک توپ بسکتبال در دستان مایکل جردن 33 میلیون دلار می ارزد
بستگی به آن دارد که در دستان چه کسی قرار داشته باشد
 
یک توپ بیسبال در دستان من 6 دلار ارزش دارد
یک توپ بیسبال در دستان لاجر کلمنس 75/4 میلیون دلار ارزش دارد
بستگی به آن دارد که در دستان چه کسی قرار داشته باشد
 
یک راکت تنیس در دستان من بی ارزش است
یک راکت تنیس در دستان آندره آگاسیس میلیون ها دلار می ارزد
بستگی به آن دارد که در دستان چه کسی قرار داشته باشد
 
یک عصا در دست من شاید بتواند فقط یک سگ عصبانی را دور کند
یک عصا در دست موسی دریایی را به دو نیمه می کند
 
دو ماهی و پنج تکه نان در دستهای من دو ساندویچ ماهی هستند
دو ماهی و پنج تکه نان در دستهای عیسی می تواند هزاران نفر را سیر کند
بستگی به آن دارد که در دستان چه کسی قرار داشته باشد
 
پس تمامی غمها ، ناامیدی ها ،نگرانی ها، وترس ها ، امید ها ، و آرزوهایت را وتمام خانواده و دوستان و      اعضای فامیلت را به دستان خداوند بزرگ بسپار زیرا بستگی به آن دارد که در دستان چه کسی قرار داشته باشد .
 


:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

خرسند شديم از اينكه امروز          رنگ دگراست نه رنگ ديروز

تاشب نشده رنگ دگر است          گفتندكه ازاين نكته هزار نكته بياموز

خاموش شديم در خموشي          رفتيم سراغ مي فروشي

فريازديم دواي ما كو                     گويند دواست باده نوشي

فريادزديم كه چرخ گردون              ليلات نداده اي به مجنون

فرياد برامدانكه خاموش                كم داداگر نگيرد افزن



:: بازدید از این مطلب : 863
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 16 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

 

 

 

اعتراف
 

 
زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود.
 زيبــــــاترين سخني که شنيدم سکوت دوست داشتني توبود.
 زيبــــــــــاترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود.
زيــــــــباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار توبود.
زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود.
 زيبــــــاترين هديه عمرم محبت توبود .
زيباترين تنهاييم گريه براي توبود .
زيباترين اعترافم عشق توبود

بی همگان  بسر شود بی تو بسر نمی شود

داغ تو دارد این دلم

جای دگر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم

بی تو نه مردگی خوشم

سر زغم تو چون کشم بی تو به سر نمی شود



:: بازدید از این مطلب : 566
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 16 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

چه زیباست لحظه امدن و ماندن

 

و زیباتر لحظه دیدار

برگرد که بی تو این خانه صفایی ندارد

برگرد که باز هم با دستان هم خانه ای را که با تار و پود دل ساخته ایم

اراسته و زیبا کنیم

منتظر دستان گرم و نگاه مهربانت هستم

 



:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 16 بهمن 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

رسم دنیا بهتر از این ها که نیست
در حصار زندگی ، مُهر و سند
پای ما زنجیر قانون زمین
استخاره می کنیم ، هی خوب و بد
...
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
...
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر توقیف است بر لبخنده اش
...
می تپد قلبی برای حق خود
با صدای آن وکیل از پشت در
چشم هایی با نگاهی نقره ای
ماجرای خاطراتی پشت سر...
...
مبدا تاریکی میدان دید
در قوانین زمین پیدا نبود
فکر های کوته این ابلهان
نقطه ی پایان این غوغا نبود
...
بوی کاغذهای کهنه در فضا
موج خشم و نفرت از فریاد و داد
ذهن خواب آلوده ای می آورَد
لای لایی های مادر را به یاد...
...
لای لای ، ای دخترم حالا بخواب
چشم هایت بسته باید ،بیصدا
با سکوتی که حقارت می دهد
باقی این ماجرا دست خدا...
...

خسته ام ، می خوابم و این خستگی
رفته تا اعماق روح و جسم من
چند سالی همسرت بودم ولی
مُهر باطل شد بزن بر اسم من...

 



:: بازدید از این مطلب : 602
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 16 بهمن 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد