متاسفم که بهت اعتماد کردم
متاسفم که بعد از این همه سال درست نشناختمت
متاسفم اسطوره!
متاسفم که فکر کردم جنبه داری
متاسفم که یه نامه ی بلند بالا برات نوشتم و توش کاملا بی پروا سخن گفتم
متاسفم که دیگه اون نامه رو بهت نمیدم
متاسفم که دیگه قابل اعتماد نیستی
متاسفم که بازم دلم میخواد بهت اعتماد کنم
متاسفم که حس بدی نسبت بهت داره...
از پل عابر پیاده رد میشی
طبق عادت برای رفع خستگی دستات رو کشیده میکنی بالای سرت
متوجه میشی دستات به میله های بالای پل میرسه
هیجان زده میشی و یادت میفته یه زمانی آرزوت بود که اقلا قدت به جایی برسه که این میله های لعنتی جلوی دیدت از خیابون رو نگیرن!و حالا...
سرمست تند و تند میپری و تقریبا همه ی میله های روی سقف رو متبرک(!) میکنی و از این کارت لذت میبری
اینجاست که وقتی به آخر پل رسیدی و میبینی یه نفر از پایین داره با تعجب نگات میکنه بهش لبخند میزنی و رد میشی
و وقتی راننده با لفظ "عمو"باهات صحبت میکنه خندت میگیره
تا چند لحظه پیش خوشحال بودی که از میله های سقف پل هوایی آویزونی اون موقع حس بزرگ شدن داشتی یا قد کشیدن؟!