نمی دانم
نوشته شده توسط : مجتبی

نميدانم...

دلم ميخواهد همينطور سنگين و رمان گونه برايت بگويم که ديگر نيستم...

ديگر نبودم...

مدتها پيش...

تو که مدتهاست رزهاي نقره اي را ميشناسي ، نبود من را مدتهاست ميان نوشته هايم يافته اي...

دلم ميخواهد برايت بنويسم...

همينطور سنگين و رمان گونه...

که ديگر نيستم...

دلم ميخواست ميتوانستم از آنچه تو ميخواستي بگويم...~

اما تو ميداني که من و تو ديگر در هم فدا شده ايم...

تو کيستي؟...

تويي که مدتهاست همنشين منهاي من بوده اي؟...

تو کيستي؟...

تويي که سالهاست پشت عينک آفتابيم پنهان شده اي...

به خاطر مي آوري؟...

مدتها در کنار رزهاي نقره اي برايت مينوشتم...

از هر آنچه در نگاهم پنهان بود و در دلم نهان...

عينک آفتابي...

درخت...

و همه ي بازيهاي بچه گانه اي که تو و من و علي ديوونه ي قصه مان بازي ميکرديم...

تو کيستي که تمام اين مدت من تنهايم را تنها و تنها با نامت مهمان کردي؟...

تويي که گم شده اي...

همراه همه ي آرزوهايم...

از همان روز اول...

از همان روز اول رزهاي نقره اي...

تو بودي...

و حال...

وقتي به پايان عمر رزهاي نقره اي رسيده ام ميخواهم بدانم کيستي...

هميشه در خاطرم خواهد ماند...

هميشه در خاطرم خواهي ماند...

ديگر برايم اهميتي ندارد که کيستي...

تمام رازهايت همراه همه رازهاي من خواهند مرد...

خواهند مرد...

روزي که با هم رز نقره اي را در آن گلدان کاشتيم ميدانستيم که نخواهيم ماند...

يادت است؟...

چه زود گذشت.

اما هميشه در خاطرم خواهي ماند...

تمام رازهايت همراه همه رازهاي من خواهند مرد...

تو...

من...

ديگر مهم نيست...

خواهيم مرد...

در کنار هم...

و باز هم کنار هم...

هميشه در خاطرم هست...

.....................................................................................................

 

دیشب در لابه لای خاطراتم باز به اسمت رسیدم


 

و دوباره تمامیه خاطراتت را به یاد آوردم


 


 

 

شروع كردم به مرور خاطرات تلخ و شیرین ولی به


 

ناگاه به جایی رسیدم كه دیگر خبری از خاطره ای


 

شیرین نبودو هر خاطره تلخ تر از خاطره قبلی بود .


 


 

 

خاطرات را به انتها رساندم ولی به ناگاه به سیاهی


 

 

رسیدم و سكوتی وهم انگیز دیگر هیچ پیدا نبود .


 

در تاریكی به دنبال راه خروجی میگشتم و ناگهان


 

نوری در امتداد تاریكی از دور دستها نمایان شد به


 

سمت نور حركت كردم و همزمان نور وسعتش بیشتر


 

میشد تا از آسمان دستی آمدوگفت امید همیشه هست


 

به خودم آمدم اشك هایم سرازیر بود و لباس هایم


 

خیس خیس انگار كه ساعت ها زیر باران قدم زده ام.





:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 334
|
تعداد امتیازدهندگان : 93
|
مجموع امتیاز : 93
تاریخ انتشار : 12 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: