نوشته شده توسط : مجتبی

اسمون

 

 

آسمان دل باز کن اشکی فرو آور همی

 

سینه از هم باز کن دردی به هم آمد پدید

اینچنین ضحاک وار آماده بر صف ها زنند

اینچنین گستاخ وار غم بر دل یاران زنند

اینچنین بی پرده دم ازعشق و آیت میزنند

آنچنان بی رحم و بی پروا به رویت میزنند

آه و صد افسوس بی پایان مرا

آه و صد درد و هزاران هجر بی درمان مرا

کین چنین نالان نبینم مرد و زن را بی سرا

ای جلال این زمین و صد زمان

آه این خوبان ببین و بر بگیر از آن بدان

 

 

افسوس

افسوس که بر خشم نگاهت اثری نیست

افسوس که کاهنده ی جان بال و پری نیست

افسوس که این مرغ سحر ناله فرو ریخت

افسوس که بر ناله او راه کسی نیست

این پیکر فرسوده که بر جاده عمر است

آن پیر که در کلبه خود بر سر خمر است

فرسوده دلی بر قفس سینه نهان است

دردش همه عمر نگاهی نگران است..

 





:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 21 اسفند 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: